و از انس بن مالك روايت است كه گفت من ده سال خدمت كردم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را، پس اُفّ به من نگفت هرگز و نفرمود كارى را كه كرده بودم چرا كردى و كارى را كه نكرده بودم چرا نكردى (الشمائل المحمدية ترمذى، ملحق به سُنَن ترمذى 5/567، تحقيق صدقى محمد جميل العطّار) شبى شربت آن جناب را مهيا كردم آن بزرگوار دير كرد گمان كردم كه بعضى از صحابه آن حضرت را دعوت كرده، پس من شربت آن حضرت را خوردم، پس يك ساعت بعد از عشا آن حضرت تشريف آورد، از بعض همراهان آن جناب پرسيدم كه آيا پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم در جائى افطار كرده يا كسى آن جناب را دعوت كرده؟ گفت نه ! پس آن شب را به روز آوردم از كثرت غم به مرتبه اى كه غير از خدا نداند از جهت آنكه آن حضرت آن شربت را طلب كند و نيابد و گرسنه به روز آورد و همانطور شد آن جناب داخل صبح شد در حالتى كه روزه گرفته بود و تا به حال از من از امر آن شربت سؤال نكرد و يادى از آن ننمود. (بحار الانوار 16/247)

و روايت شده كه آن بزرگوار در سفرى بود امر فرمود براى طعام گوسفندى ذبح نمايند، شخصى عرض كرد كه ذبح آن به عهده من و ديگرى گفت كه پوست كندن آن با من و شخص ديگر گفت كه پختن آن با من. آن حضرت فرمود كه جمع كردن هيزمش با من باشد. گفتند يا رسول اللّه ! ما هستيم و هيزم جمع مى كنيم محتاج به زحمت شما نيست، فرمود اين را مى دانم ليكن خوش ندارم كه خود را بر شما امتيازى دهم، پس به درستى كه حق تعالى كراهت دارد از بنده اش كه ببيند او را از رفقايش خود را امتياز داده. (بحار الانوار 76/273)

و روايت شده كه خدمتكاران مدينه بعد از نماز صبح مى آوردند ظرفهاى آب خود را خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه آن حضرت دست مبارك خود را در آن داخل كند تا تبرّك شود و بسا بود كه صبحهاى سرد بود و حضرت دست در آنها داخل مى فرمود و كراهتى اظهار نمى فرمود و نيز مى آوردند خدمت آن جناب كودك صغير را تا دعا كند از براى او به بركت، يا نام گذارد او را، پس آن جناب كودك را در دامن مى گرفت به جهت دلخوشى اهل او و بسا بود كه آن كودك بول مى كرد بر جامه آن حضرت، پس بعضى كسانى كه حاضر بودند صيحه مى زدند بر طفل. حضرت مى فرمود قطع مكنيد بول او را، پس مى گذاشت او را تا بول كند! پس حضرت فارغ مى شد از دعاى او يا نام گذاشتن او، پس اهل طفل مسرور مى شدند و چنان مى فهميدند كه آن حضرت متاذّى نشده است پس چون مى رفتند حضرت جامه خود را مى شست. (مكارم الاخلاق طبرسى ص 25، چاپ اعلمى، بيروت)

و در خبر است كه وقتى اميرالمؤمنين عليه السلام با يكى از اهل ذمّه همسفر شد آن مرد ذمّى پرسيد از آن حضرت كه اراده كجا دارى اى بنده خدا؟ فرمود اراده كوفه دارم. پس چون راه ذمّى از راه كوفه جدا شد حضرت اميرالمؤمنين عليه السّلام راه كوفه را گذاشت و در جادّه او پا گذاشت، آن مرد ذمّى عرض كرد آيا نگفتى كه من قصد كوفه دارم؟ فرمود چرا، عرض كرد پس اين راه كوفه نيست كه با من مى آئى راه كوفه همان است كه آن را واگذاشتى، فرمود دانستم آن را، گفت پس چرا با من آمدى و حال آنكه دانستى اين راه تو نيست؟ حضرت فرمود اين به جهت آن است كه از تمامى خوش رفتارى با رفيق آن است كه او را مقدارى مشايعت كنند در وقت جدا شدن از او، همچنين امر فرموده ما را پيغمبر ما، آن مرد ذمّى گفت پيغمبر شما به اين امر كرده شما را؟ فرمود بلى. آن مرد ذمى گفت پس به جهت اين افعال كريمه و خصال حميده است كه متابعت كرده او را هركه متابعت كرده و من ترا شاهد مى گيرم بر دين تو، پس برگشت آن شخص ذمّى با اميرالمؤمنين عليه السّلام پس چون شناخت آن حضرت را اسلام آورد. (الكافى 2/670، باب حسن الصحابة و حق الصاحب فى السفر)

وَلَنِعْمَ ما قالَ البوصيرى

شعر

مُحَمَّدٌ سَيّدُ الْكَوْنَيْنِ وَالثَّقَلَيْنِ                 وَالْفَريقَيْنِ مِن عُرْبٍ وَمِنْ عَجَمٍ

فاقَ النَّبِيّنَ في خَلْقٍ و في خُلُقٍ              وَلَمْ يُدانُوهُ في عِلْمٍ وَلا كَرَمٍ

وَكُلُّهُمْ مِنْ رَسُولِ اللّهِ مُلتَمِسٌ               غَرْفا مِنَ الْبَحْرِ اَوْرَشْفا مِنَ الّدِيَمِ

فَهُوَ الَّذى تَمَّ مَعْناهُ و صُورَتُهُ                 ثُمّ اصْطَفاهُ حَبيبا بارِئُ النَّسَمِ

فَمَبْلَغُ الْعِلْمِ فيهِ اءَنَّهُ بَشَرٌ                     وَ انَّهُ خَيْرُ خَلْقِ اللّهِ كُلِّهِمِ

روزى اعرابى آمد و رداى مباركش را به عنف كشيد به حدى كه در گردن مباركش جاى كنار ردا ماند، پس گفت از مال خدا به من بده، پس آن حضرت از روى لطف به سوى او التفات فرمود و خنديد و فرمود كه به او عطائى دادند (الشفاءقاضى عياض 1/96)، پس حق تعالى فرستاد كه (انَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظيم). (سوره قلم 68، آيه 4)

و ابن عباس نقل كرده چون سؤالى از آن حضرت مى كردند مكرّر مى فرمود تا بر سائل مشتبه نشود. (بحار الانوار 16/234)

و از (سيره ابن هشام) نقل شده كه گفته در زمان حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم لشكر اسلام به جبل طىّ آمدند و فتح كردند و اُسَرائى از آنجا به مدينه آوردند كه در ميانه آنها دختر حاتم طائى بود. چون پيغمبر خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم آنها را ديد دختر حاتم خدمتش عرض كرد يا رسول اللّه، هَلَكَ الْوالد وَ غابَ الْوافِد، يعنى پدرم حاتم مرده و برادرم عدىّ بن حاتم به شام فرار كرده بر ما منّت گذار و ببخش ما را خدا بر تو منّت گذارد. و رُوز اوّل و دوم حضرت جوابى به او نفرمود، روز سوّم كه ايشان را ملاقات فرمود اميرالمؤمنين عليه السلام به آن زن اشاره فرمود كه دوباره عرض حال كن، آن زن سخن گذشته را اعاده كرد، رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود مترصد هستم قافله با امانتى پيدا شود ترا به ولايتت بفرستم و از او عفو فرمود. (السيرة النبويّة ابن هشام 4/579، چاپ المكتبة العلميّه، بيروت) اينگونه بود سيرت آن حضرت با كفّار.

در خبر است كه جوانى نزد پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و گفت تواند شد كه مرا رخصت فرمايى تا زنا كنم، اصحاب بانگ بر وى زدند، پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود نزديك من آى، آن جوان پيش شد، فرمود هيچ دوست مى دارى كه كس با مادر تو زنا كند يا با دختر و خواهر تو و همچنان با عمّات و خالات و خويشان خود اين كار روا دارى؟ عرض كرد رضا ندهم. فرمود همه بندگان خداى چنين باشند. آنگاه دست مبارك بر سينه او فرود آورد و گفت (اَللّهُمَّ اغْفِرْ ذَنْبَهُ وَ طَهِّرْ قَلْبَهُ وَحصِّنْ فَرْجَهُ) (ناسخ التواريخ جزء پنجم، جلد دوم، ص 109، معجزه 71، چاپ مطبوعات دينى، قم) ديگر از آن پس به جانب هيچ زن بيگانه ديده نشد.

 

آداب مجلس پيامبر

و آداب مجلس آن حضرت چنين بود كه در هر مجلسى كه مى نشست ياد خدا مى كرد در مجلسى نمى نشست و برنمى خاست مگر با ياد خدا و در مجلس جاى مخصوص براى خود قرار نمى داد و نهى مى فرمود از اين، و چون داخل مجلس مى شد، در آخر مجلس كه خالى بود مى نشست و مردم را به اين، امر مى فرمود و به هر يك از اهل مجلس خود بهره اى از اكرام و التفات مى رسانيد و چنان معاشرت مى فرمود كه هر كس را گمان آن بود كه گرامى ترين خلق است نزد او و با هركه مى نشست تا او اراده برخاستن نمى كرد برنمى خاست و هركه از او حاجتى مى طلبيد اگر مقدور بود روا مى كرد والاّ به سخن نيكى و وعده جميلى او را راضى مى كرد و خُلق عميمش همه خلق را فرا گرفته بود و همه كس نزد او در حقّ مساوى بود.

مجلس شريفش، مجلس بردبارى و حيا و راستى و امانت بود و صداها در آن بلند نمى شد و بَدِ كسى در آن گفته نمى شد و بدى از آن مجلس مذكور نمى شد و اگر از كسى خطائى صادر مى شد نقل مى كردند و همه با يكديگر در مقام عدالت و انصاف و احسان بودند ويكديگر را به تقوى و پرهيزكارى وصيّت مى كردند و بايكديگر در مقام تواضع و شكستگى بودند. پيران را توقير مى كردند و بر خردسالان رحم مى كردند و غريبان را رعايت مى كردند و سيرت آن حضرت با اهل مجلس چنان بود كه پيوسته گشاده رو و نرم خو بود و كسى از همنشينى او متضرّر نمى شد و صدا بلند نمى كرد و فحش نمى گفت و عيب مردم نمى كرد و بسيار مدح مردم نمى كرد و اگر چيزى واقع مى شد كه مرضىّ طبع مستقيمش نبود تغافل مى فرمود و كسى از او نااميد نبود و مجادله نمى كرد و بسيار سخن نمى گفت و قطع نمى فرمود سخن احدى را مگر آنكه باطل گويد. و چيزى كه فايده نداشت متعرّض آن نمى شد و كسى را مذمّت نمى كرد و احدى را سرزنش نمى فرمود و عيبها و لغزشهاى مردم را تفحص نمى نمود و بر سوء ادب غريبان و اعرابيان صبر مى فرمود حتّى اينكه صحابه ايشان را به مجلس مى آوردند كه ايشان سؤال كنند و خود مستفيد شوند. (ر. ك بحار الانوار 16/152 153)

 

شوخى هاى پيامبر

و مى فرمود چند صفت را فرو نگذارم نشستن بر خاك و با غلامان طعام خوردن و سوار بر درازگوش و دوشيدن بز به دست خود و پوشيدن پشم و سلام كردن بر اطفال. (الخصال شيخ صدوق 1/271، باب الخمسة)

و وارد شده كه آن حضرت مزاح مى كرد اما حرف باطل نمى گفت و نقل كرده اند كه روزى آن حضرت دست كسى را گرفت و فرمود كه مى خرد اين بنده را يعنى بنده خدا را. (456 مناقب ابن شهر آشوب 1/192) و روزى زنى احوال شوهر خود را نقل مى كرد، حضرت فرمود كه آن است كه در چشمش سفيدى هست؟ آن زن گفت نه. چون به شوهرش نقل كرد گفت حضرت مزاح كرده و راست فرموده سفيدى چشم همه كس بيش از سياهى است.

و پيره زالى از انصار به آن حضرت عرض كرد كه استدعا كن براى من از خدا بهشت را، فرمود كه زنان پير داخل بهشت نمى شوند پس آن زن گريست، حضرت خنديد و فرمود كه جوان و باكره مى شوند و داخل بهشت مى شوند. و حكايت مزاح آن حضرت با پيره زنى ديگر و بلال و عباس و ديگران معروف است. و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه زنى به خدمت آن حضرت آمد و از مردى شكايت كرد كه مرا بوسيد، حضرت او را طلبيد و فرمود چرا چنين كرده اى؟ گفت اگر بد كرده ام او هم از من قصاص نمايد يعنى تلافى اين بد را نسبت به من بكند، آن جناب تبسّم نمود و فرمود ديگر چنين كارى مكن، گفت نخواهم كرد.

مطرزى در (مغرب) گفته كه انس بن مالك را برادرى بود از مادر كه او را اَبو عُمَيْر مى گفتند، روزى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم او را مشاهده كرد به حالت حزن و غم، پرسيد او را چه شده كه محزون است؟گفتند (ماتَ نُغيرهُ)، جوجه گنجشكى داشته است كه مرده. حضرت به عنوان مزاح به او فرمود يا اَبا عُمير، ما فَعَلَ النُّغير؟ (مناقب ابن شهر آشوب 1/192)