دشت غوغا بود، غوغا بود، غوغا در غدير
موج مى‏زد سيل مردم، مثل دريا در غدير

تشنگيها بود و توفان بود و شن بود و غبار

محشرى از هر چه با خود داشت صحرا، در غدير

كاروان آرام و بى تشويش لنگر مى‏گرفت 

تا بگيرد كاروان سالارشان جا در غدير

گردها خوابيد كم كم، كاروان خاموش شد 

تا پيمبر خود چه خواهد گفت آيا در غدير!

تا افق انبوه مردان صحارى بود و دشت 

و سكوتى، تا كند آن مرد لب وا در غدير 

مرد اما با نگاهى گرم در چشمان شوق 

جستجو مى‏كرد محبوبش على را در غدير

پس به مردان عرب فرمود: «بعد از من على است 

هر كه من مولاى اويم اوست مولا در غدير»

گردها خوابيده بود و كاروان خاموش بود

خوانده مى‏شد انتهاى قصه ما در غدير

در شكوه كاروان آن روز با آهنگ زنگ 

بى گمان بارى رقم مى‏خورد فردا در غدير

اى فراموشان باطل! سر به پايين افكنيد!

چون پيمبر دست حق را برد بالا در غدير

حيف! اما كاروان منزل به منزل مى‏گذشت 




كسى كه بت شكند بر فراز دوش نبى 
براى حفظ خلافت زهر كسى اولاست‏

گواه من به خلافت همان وجود على است 
كه آفتاب به تأييد آفتاب گو است 

به ديدگان خدابين مرتضى سوگند!
كسى كه غير على ديد، ديده‏اش اعماست 

ثواب نيست، ثوابى كه بى ولاى على است 
نماز نيست، نمازى كه بى على برپاست‏

به صد هزار زبان، روح مصطفى گويد: 
كه‏اى تمامى امت على امام شماست!

من و جدا شدن از مرتضى! خدا نكند! 
كه هر كه گشت جدا از على، جدا ز خداست‏

مگر نگفت نبى: با هم اند حق و على 
اگر على نبود در ميانه، حق تنهاست‏

تمام قرآن در حمدو، حمد «بسم الله» 
تمام بسمله در «با»، على چو نقطه باست‏

الا كسى كه تو را از على جدا كردند!
پناهگاه تو در آفتاب حشر كجاست ؟

مرا به روز قيامت به خلد كارى نيست 
بهشت من همه در صورت على پيداست 

على ولى خدا بود پيش از آنكه خداى 
به حرف «كن» همه كائنات را آراست‏

خدا براى على خلق كرد عالم را 
چنان كه خلقت او را براى خود مى‏خواست 

تمام عالم ايجاد بى وجود على 
بسان كشتى بى ناخداى، در درياست 

اگر قصيده «ميثم» بود صد و ده بيت 
كه در عدد، صد و ده نام آن ولى خداست‏

فضايلى است على را كه گفتن هر يك 
نيازمند هزاران قصيده غر است‏

بركه خورشيد محمد جواد غفورزاده «شفق»