مهتاب در تاریکی

 شب داشت به نیمه می‌رسید. نسیم خنکی از لابه لای شاخ و برگ درختان داخل قصر می‌وزید. دور تا دور سالن سرباز‌ها آماده باش ایستاده بودند و از اطراف مراقب متوکل عباسی بودند.

گاه با خنده‌های متوکل می‌خندیدند و گاه به یاد زن و فرزندانشان می‌افتادند و بی‌حوصله سر به زیر می‌انداختند. گوشه سالن نزدیک تخت سلطنتی، سرباز، منتظر لحظه‌ای بود که وزیر سرش کمی خلوت شود. کار در قصر را دوست نداشت. اگر وضع مالی‌اش کمی بهتر بود، یک لحظه هم آنجا نمی‌ماند. به خود قول داده بود تا اگر حال کودک بیمارش کمی بهتر شود، در آن شهر دیگر نماند. جسمش در قصر بود و دلش پیش خانواده‌اش. وزیر در حال و هوای دیگری بود. متوکل جشن بزرگی ترتیب داده بود و مهمان‌های زیادی دعوت کرده بود که هیچ کدام هم قصد رفتن نداشتند. تازه مهمان‌ها جمع شده بودند و پایکوبی و رقصشان تازه شروع شده بود. متوکل تکیه داده بود به تخت سلطنتی و بطری شراب در دستانش خودنمایی می‌کرد.قصر شلوغ بود سر و صدای مجلس به گوش می‌رسید. هر کس برای خوشحالی متوکل کاری می‌کرد . متوکل دستش را زیر سرش گذاشته بود و با وزیرش پچ پچ می‌کرد. ذهنش جای دیگری بود. متوکل جرعه‌ای شراب خورد و در حال آروق زدن، نگاهش را به چهره وزیر خیره کرد: هر چه این جمع شادی بیشتر می‌کند، من غصه‌ام بیشتر می‌شود.